سلام مدت زیادی بود که نمی نوشتم.

مثل بقیه نمی گم وقت نداشتم و سرم شلوغ بود و از این صحبتا....

راستش حوصلش رو نداشتم.بگذریم....

این عکسه نگار کوچولو خواهرزاده ی نازنینمه که هر چی بزررگتر میشه شیرین تر و با مزه تر میشه

دلم براش تنگ شده

نگار خیلی عزیزه آخه اولین نوزادیه که به خونواده ی ما اضافه شده

فقط یه کم زیادی غرغر میکنه که اونم به زودی حل میشه

 

 

اون شبی که نگار به دنیا اومد برای خونواده ی من شب مهمی بود.

من شاعر نیستم اما اینو زیاد شنیدم که میگن وقتی آدم تو اوج احساساتشه شعر گفتنش میاد.

حالا این احساس میتونه در مورد معشوق مادر پدر و در کل عزیز ترین کس آدم باشه.

خلاصه شعری که شب تولد اون به ذهنم اومد این بود:

 

ای کاش نگارمان بیاید        تا چهره ی خود به ما نماید

 

گر چهره ی خود نهان بدارد        از باغ و سمن خزان بماند

 

او زاده شود ز بستر گل           در خانه ی مان صفا بیارد

 

او سبز کند در این زمستان         کاشانه ی مان چو کاخ شاهان

 

خوش باش که این گل زمستان       آرد به بغل هزار بستان

 

یا رب به سعادتش نگه دار         این دخت که هست تای باران