نگار کوچولوی سه ماه و نیمه
سلام مدت زیادی بود که نمی نوشتم.
مثل بقیه نمی گم وقت نداشتم و سرم شلوغ بود و از این صحبتا....
راستش حوصلش رو نداشتم.بگذریم....
این عکسه نگار کوچولو خواهرزاده ی نازنینمه که هر چی بزررگتر میشه شیرین تر و با مزه تر میشه
دلم براش تنگ شده![]()
نگار خیلی عزیزه آخه اولین نوزادیه که به خونواده ی ما اضافه شده
فقط یه کم زیادی غرغر میکنه که اونم به زودی حل میشه![]()
اون شبی که نگار به دنیا اومد برای خونواده ی من شب مهمی بود.
من شاعر نیستم اما اینو زیاد شنیدم که میگن وقتی آدم تو اوج احساساتشه شعر گفتنش میاد.
حالا این احساس میتونه در مورد معشوق مادر پدر و در کل عزیز ترین کس آدم باشه.
خلاصه شعری که شب تولد اون به ذهنم اومد این بود:
ای کاش نگارمان بیاید تا چهره ی خود به ما نماید
گر چهره ی خود نهان بدارد از باغ و سمن خزان بماند
او زاده شود ز بستر گل در خانه ی مان صفا بیارد
او سبز کند در این زمستان کاشانه ی مان چو کاخ شاهان
خوش باش که این گل زمستان آرد به بغل هزار بستان
یا رب به سعادتش نگه دار این دخت که هست تای باران
ٌٌWelcome to my weblog