بدرود.....

به مناسبت پایان تابستان :

پشت خرمن های گندم

لای بازوهای بید

آفتاب زرد کم کم رو نهفت

 بر سر گیسوی گندم زارها

 بوسه ی بدرود تابستان شکفت.

 از تو بود ای چشمه ی جوشان تابستان گرم

 گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید.

از تو بود از گرمی آغوش تو

 هر گلی خندید و هر برگی دمید...

این همه شهد و شکر از سینه ی پر شور توست

در دل ذزات هستی نور توست.

 مستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست.

 راستی را بوسه ی تو بوسه ی بدرود بود؟

 بسته شد آغوش تابستان؟

 خدایا زود بود!

فریدون مشیری

 

آفتاب پرست

در خانه ی خود نشسته ام ناگاه

مرگ آید و گویدم: ز جا برخیز

این جامه ی عاریت به دور افکن

وین باده ی جانگزا به کامت ریز!

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم

می خندد و می کشد در آغوشم

پیمانه ز دست مرگ می گیرم

می لرزم و با هراس می نوشم!

آن دور در آن دیار هول انگیز

بی روح فسرده خفته در گورم

لب بر لب من نهاده کژدم ها

بازیچه ی مار و طعمه ی مورم

در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ

بنشسته به روی دخمه ها بیدار

وامانده ی مار و مور و کژدم را

می کاود و زوزه می کشد کفتار....!

......

ای وای چه سرنوشت جانسوزی

این است حدیث تلخ ما این است

ده روزه ی عمر با همه تلخی

انصاف اگر دهیم شیرین است.

از گور چگونه رو نگردانم؟

من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم

((از کرده ی خویشتن پشیمانم.))

من تشنه ی این هوای جان بخشم

دیوانه ی این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامده است برخیزم

در دامن زندگی بیاویزم!

فریدون مشیری

گزار

باز آمدم از چشمه ی خواب

کوزه ی تر در دستم.

مرغانی می خواندند

نیلوفر وا می شد.

کوزه ی تر بشکستنم

در بستم و در ایوان تماشای تو بنشستم.

سهراب سپهری

نیلوفر

از مرز خوابم میگذشتم

سایه ی تاریک نیلوفر

روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

در پس درهای شیشه ای رویاها

در مرداب بی ته آیینه ها

هر جا که من گوشه ای از خود را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی که او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می مردم.

بام ایوان فرو می ریزد

و ساقه ی نیلوفر بر گرد همه ی ستون ها می پیچد.

کدامین باد بی پروا دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

نیلوفر رویید

ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید.

من به رویا بودم

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم

نیلوفر به همه ی زندگی ام پیچیده بود.

در رگهایش من بودم که می دویدم.

هستی اش در من ریشه داشت

همه ی من بود

کدامین باد بی پروا دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

سهراب سپهری

html>

JavaScript Codes

پیوند جاودان

وقتی یکی از اعضای خونواده ی آدم از پیشش میره یعنی ازدواج می کنه آدم واقعا نمی دونه باید خوشحال باشه یا ناراحت! خوشحال از اینکه اون فرد به هدفش رسیده و ناراحت از اینکه خوب به هر حال از خونواده جدا شده و رفته اونم به یه شهر دور به یه خیابون دور به یه کوچه ی دور و بالاخره به یه خونه ی دور. اما تو این دوری و این فاصله رو هر متری از این فاصله ها مهر و محبت قرار داره. مهر و محبتی که خدا بین اعضای هر خونه ای قرار داده. خوب خیلی سخته جدا شدن از کسی که تو یه خونه زیر یه سقف باهاش می خندیدی باهاش گریه میکردی باهاش شوخی میکردی باهاش دعوا میکردی و خلاصه باهاش نفس می کشیدی و سخت تر اینکه فاصله هم زیاد باشه.

ازدواج به نظر من یعنی جدا شدن. نه نمی خوام اصرار کنم که ازدواج این معنی رو میده اما من فعلا این طوری درکش کردم و معنی اصلی ازدواج رو هر فردی خودش باید با تمام وجود لمس کنه تا بهش برسه. آره ازدواج یعنی پیوند. پیوند دو تا قلب پیوند دو تا فرد و پیوند یه زوج.

ازدواج چیزیه که برای اکثر آدما اتفاق می افته.

شبی که میخواست از خونه ی پدری بره داشتم دیوان فروغ فرخزاد رو ورق می زدم که اتفاقی این شعر فروغ توجهم رو جلب کرد. منم اونو براش نوشتم و زدم به دیوار اتاقش که با خیال راحت بره.

شعر این بود:

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش

باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله ی خورشید بر فراز تاج زیبایش.

می کشم زین شهر غمگین رخت.

مردمان با دیده ای حیران

زیر لب آهسته می گویند:

((دختر خوشبخت!...))

امیدوارم اون دسته از آدمایی که قصد ازدواج دارن یه انتخاب درست و به جا داشته باشن.

من که فکر می کنم اون عضو خونواده ی من انتخاب درستی داشته.