Still alive ..... :)

Just to say i'm still alive! 

تغییر

میانگین پائین امید به زندگی ، آینده ، سرقت ، بدبختی ، افسردگی جوونا، دق مرگ شدن پیرا، موعد چک ، مسکن ، اعتیاد ، کلاه برداری ، طلاق ، نهایتا خودکشی و...

اینا واژه هایی هستن که شاید هر روز چند بار از این ور و اون ور میشنویمشون.اونقدر برامون عادی شدن که خیلی ساده از کنارشون میگذریم!

واقعا چی میخواد بشه؟ با خودمون چی کار داریم میکنیم؟ واقعا چی میخوایم بشیم؟ بچه ها چه گناهی کردن؟ چرا باید افکار غلطمون رو به اونا انتقال بدیم؟ مگه نه اینکه هیچ نوزادی بدون اراده ی خودش به دنیا اومده و پدر و مادر تربیتش میکنن؟

جوون،دختر خانم،آقا پسر،مادر مهربون،پدر دلسوز تا تغییر دادن رو از خودمون شروع نکنیم نمیشه.بابا نمیشه! ننداز گردن جامعه!

عزیز دل بیا از خودمون استارت بزنیم.

حرف دلم

                                                        "خدایا شکرت"

به خاطر تمام داده ها و ستاده هایت

 

که داده هایت مظهر نعمت است و ستاده هایت مظهر حکمت

 

به خاطر گرمای تابستان و سرمای زمستانت

 

به خاطر هستی پدر و مادر عزیز تر از جانم

 

به خاطر وجود خواهر و برادران و نزدیکانم

 

به خاطر بارور نمودن ریشه ی امید در وجودم

 

به خاطر نمایاندن زیبایی های طبیعتت

 

و به خاطر نشان دادن راه کمک گرفتن از کائناتت

 

                                                    "شکرت شکرت شکرت"

   

 

گذر زمان

واقعا چقدر زود میگذره

بهار پشت بهار ماه رمضون پشت ماه رمضون و بالاخره سالروز تولدای آدم پشت سر هم

انگار همین دیروز بود که این عکس رو انداختم

یادمه بارون میومد و وقتی رسیدیم عکاسی مادرم موهای کوتاهم رو شونه زد...

اون موقع 8 سالم بود

وقتی کوچیک بودم و یه آدم 20 - 22 ساله رو میدیدم با خودم میگفتم اااااا چقدراین بزرگه

اما حالا که خودم به این سن رسیدم میبینم نه بابا این خبرا هم نیست

شاید این مسئله برمیگرده به اون قضیه ی کودک درونی هر فرد.

21 سالگی تازه اول خامی و بی تجربگیه!

اما بالاخره هر چی هست میگذره و میگذره و هیچکس نیست که از آینده خودش خبر داشته باشه

توی این سالهای عمرم به این نتیجه رسیدم اگه واقعا کسی از آیندش خبر میداشت چقدر زندگی پوچ و بی معنی می شد اون موقع هیچ تلاشی برای رسیدن به هدفش نمی کرد چون سرنوشتش محتوم بود

اینطور نیست؟

نگار کوچولوی سه ماه و نیمه

سلام مدت زیادی بود که نمی نوشتم.

مثل بقیه نمی گم وقت نداشتم و سرم شلوغ بود و از این صحبتا....

راستش حوصلش رو نداشتم.بگذریم....

این عکسه نگار کوچولو خواهرزاده ی نازنینمه که هر چی بزررگتر میشه شیرین تر و با مزه تر میشه

دلم براش تنگ شده

نگار خیلی عزیزه آخه اولین نوزادیه که به خونواده ی ما اضافه شده

فقط یه کم زیادی غرغر میکنه که اونم به زودی حل میشه

 

 

اون شبی که نگار به دنیا اومد برای خونواده ی من شب مهمی بود.

من شاعر نیستم اما اینو زیاد شنیدم که میگن وقتی آدم تو اوج احساساتشه شعر گفتنش میاد.

حالا این احساس میتونه در مورد معشوق مادر پدر و در کل عزیز ترین کس آدم باشه.

خلاصه شعری که شب تولد اون به ذهنم اومد این بود:

 

ای کاش نگارمان بیاید        تا چهره ی خود به ما نماید

 

گر چهره ی خود نهان بدارد        از باغ و سمن خزان بماند

 

او زاده شود ز بستر گل           در خانه ی مان صفا بیارد

 

او سبز کند در این زمستان         کاشانه ی مان چو کاخ شاهان

 

خوش باش که این گل زمستان       آرد به بغل هزار بستان

 

یا رب به سعادتش نگه دار         این دخت که هست تای باران 

 

 

 

 

    

 

 

عشق چیست؟

کودکی گفتند عشق چیست؟ گفت:بازی.به نوجوانی گفتند عشق چیست؟ گفت: رفیق بازی. به جوانی گفتند عشق چیست؟ گفت: پول و ثروت. به پیرمردی گفتند عشق چیست؟گفت: عمر.

 به عاشقی گفتند عشق چیست؟

چیزی نگفت. آهی کشید و سخت گریست

پرسيدم : عشق چيست ؟ گفت : آتش است .

گفتم : مگر آن را ديده ای ؟ گفت : نــــه در آن سوخته ام.

رفتی....

رفتی و گفتی که تنها میشوی
                    گفتمت هر لحظه یادت با من است
گفتی از خاطر ببر ، یادم مکن
                    گفتمت آیین من ، دل بستن است
گفتی از دل بر بکن سودای من
                    گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
                   گفتمت این لحظه ی جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
                   آفرین بر غم که هر دم با من است

چراغي در افق

به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،

غمم دريا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !

*****

خروش موج، با من مي كند نجوا،

كه : - « هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت !

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »

*****

مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !

ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،

اميد آنكه جان خسته ام را ،

به آن ناديده ساحل افكنم نيست !

  

گذشته ها گذشته!

بعضی وقتا آدم با خودش بر می گرده به گذشته ها. به گذشته هایی که دیگه واقعا نمیشه بهشون برگشت.

وقتی این جمله ها رو به یکی گفتم اون بهم جواب داد بابا تو که هنوز سنی ازت نگذشته. هنوز خیلی باقی مونده تا وقتی برسه که باید این حرفا رو بزنی!

اخلاقم اینجوریه وقتی یه ماه یا شایدم کمتر یه هفته از یه اتفاقی دور میشم احساس میکنم که سالهاست ازش دور شدم.

شما هیچ وقت این احساس بهتون دست میده؟

یه جایی دیدم یه شعر نوشته بود. خیلی دلنشین بود. برای همین تو ذهنم موند:

لحظه ها در گذرند و همین فرصت کوتاه زمان فصل روییدن ماست.

آنچه امروز تو در قلک خود میریزی استخوان بندی فردای تو را می سازد.....

آره...و همین فرصت کوتاه زمان فصل روییدن ماست.

کم کم دارم به این شعر میرسم.

وای به حال من که انقدر دیر دارم بهش میرسم.

نظر شما چیه؟