گذشته ها گذشته!

بعضی وقتا آدم با خودش بر می گرده به گذشته ها. به گذشته هایی که دیگه واقعا نمیشه بهشون برگشت.

وقتی این جمله ها رو به یکی گفتم اون بهم جواب داد بابا تو که هنوز سنی ازت نگذشته. هنوز خیلی باقی مونده تا وقتی برسه که باید این حرفا رو بزنی!

اخلاقم اینجوریه وقتی یه ماه یا شایدم کمتر یه هفته از یه اتفاقی دور میشم احساس میکنم که سالهاست ازش دور شدم.

شما هیچ وقت این احساس بهتون دست میده؟

یه جایی دیدم یه شعر نوشته بود. خیلی دلنشین بود. برای همین تو ذهنم موند:

لحظه ها در گذرند و همین فرصت کوتاه زمان فصل روییدن ماست.

آنچه امروز تو در قلک خود میریزی استخوان بندی فردای تو را می سازد.....

آره...و همین فرصت کوتاه زمان فصل روییدن ماست.

کم کم دارم به این شعر میرسم.

وای به حال من که انقدر دیر دارم بهش میرسم.

نظر شما چیه؟

عشق رفتنی نیست...

امشب!
در تنهایی و سکوت!
میان بهت و حیرت!
عشق و غرور من!
ایران سراسر اتفاق و پر حادثه ای است.
که در روند لحظه های تاریک تاریخ، بارها و بارها شکسته.
زخم خورده.
بغض کرده.
لرزیده.
سوخته.
گریسته.
اما از پای نیفتاده.
عشق! و رنج و درد عشق، هدیه خدای بی همتای خرد و عدالت است، و ایران مملو از درد و رنج، زائیده عشق است و زاینده عشق!
در بازی های تلخ و شیرین تاریخ و سرنوشت، در اوج توفانهای ریشه برانداز سهمگین، در بستر زلزله های مخرب و ویرانگر، در هیاهوی بی گریز سیلهای بنیان برافکن، ایران مانده است و می ماند، چون عشق زنده است.
چون ایرانی، ایرانی است.
ایران! یعنی عشق سرخ.
عشق! یعنی ایران سبز.
ایران من!
ایران فردوسی است و حماسه.
ایران حافظ است و عشق.
ایران مولوی است و معرفت.
ایران عطار است و عدالت.
ایران خیام است وصداقت.
ایران فرغانی است و حقیقت.
ایران فرخی است و آزادی .
ایران بابک است و قیام.
ایران افشین است و عصیان.
ایران مازیار است و طغیان.
ایران مزدک است و جسارت.
ایران کاوه است و شورش.
ایران آرش است و رهایی.
ایران دار است و سربداران.
ایران من!
نگاه کن!
بلند شو!
گریه نکن.
تو دردها و رنجها را بارها و بارها دیده ای.
تو آمدن و رفتن بیگانگان را بارها و بارها حس کرده ای.
تو با سوز و زخم.
با ظلم و ستم.
با خون و فریب.
با بحران و جنگ، بیگانه نیستی!
چشمهایت را نبند.
در خود نشکن.
بخند و بمان.
چون! عشق هرگز نمی میرد.
باور کن! عشق مردنی نیست.
عشق رفتنی نیست.
 

آفتاب

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می‌کردند
به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه‌های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می‌کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهب‌اش را
از تخمه‌های سبز می‌انباشت، سلامی دوباره خواهم داد

فروغ فرخزاد