عشق رفتنی نیست...

امشب!
در تنهایی و سکوت!
میان بهت و حیرت!
عشق و غرور من!
ایران سراسر اتفاق و پر حادثه ای است.
که در روند لحظه های تاریک تاریخ، بارها و بارها شکسته.
زخم خورده.
بغض کرده.
لرزیده.
سوخته.
گریسته.
اما از پای نیفتاده.
عشق! و رنج و درد عشق، هدیه خدای بی همتای خرد و عدالت است، و ایران مملو از درد و رنج، زائیده عشق است و زاینده عشق!
در بازی های تلخ و شیرین تاریخ و سرنوشت، در اوج توفانهای ریشه برانداز سهمگین، در بستر زلزله های مخرب و ویرانگر، در هیاهوی بی گریز سیلهای بنیان برافکن، ایران مانده است و می ماند، چون عشق زنده است.
چون ایرانی، ایرانی است.
ایران! یعنی عشق سرخ.
عشق! یعنی ایران سبز.
ایران من!
ایران فردوسی است و حماسه.
ایران حافظ است و عشق.
ایران مولوی است و معرفت.
ایران عطار است و عدالت.
ایران خیام است وصداقت.
ایران فرغانی است و حقیقت.
ایران فرخی است و آزادی .
ایران بابک است و قیام.
ایران افشین است و عصیان.
ایران مازیار است و طغیان.
ایران مزدک است و جسارت.
ایران کاوه است و شورش.
ایران آرش است و رهایی.
ایران دار است و سربداران.
ایران من!
نگاه کن!
بلند شو!
گریه نکن.
تو دردها و رنجها را بارها و بارها دیده ای.
تو آمدن و رفتن بیگانگان را بارها و بارها حس کرده ای.
تو با سوز و زخم.
با ظلم و ستم.
با خون و فریب.
با بحران و جنگ، بیگانه نیستی!
چشمهایت را نبند.
در خود نشکن.
بخند و بمان.
چون! عشق هرگز نمی میرد.
باور کن! عشق مردنی نیست.
عشق رفتنی نیست.
 

آفتاب

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می‌کردند
به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه‌های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می‌کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهب‌اش را
از تخمه‌های سبز می‌انباشت، سلامی دوباره خواهم داد

فروغ فرخزاد

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
 من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم

فروغ فرخزاد

من نمیدانم!

من نمی دانم

- و همین درد سخت مرا می آزارد...

که چرا انسان

 این دانا

 این پیغمبر

در تکاپوهایش:

-چیزی از معجزه آن سو تر-

                                   ره نبرده است به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد؟؟ 

                     چه دلیلی دارد؟؟ 

که هنوز مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند که در یک لبخند

                                   چه شگفتی هایی پنهان است!!

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن -به خدا- سهل ترین کار است.

و نمی دانم

               که چرا انسان

                                  تا این حد

                                                با خوبی

                                                             بیگانه است!!!

 

- و همین درد سخت مرا می آزارد...

فریدون مشیری

پروردگارا !

پروردگارا !

من در کلبه ی حقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری

من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری.....

زندگی

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.

ریشه هم هرگز اسیر باد نیست.

زندگی چون پیچکی است انتهایش می رسد پیش خدا.

زندگی....

« منشور پرشيا »

من خويش را در مزاميرِ معرفت
تربيت كرده‌ام
من از پير و پيرارها پند‌ها گرفته‌ام
از اكنونِ خويش راضي و
از فردايِ نيامده نوميد نمي‌شوم.


هرگز از هيچ شكستي نهراسيده‌ام
و نه از پيروزي روزگار،در غرور،
چرا كه هر دو در اين جهانِ در گذر
در گذرند.

دَمي چون عقاب برآمدن
بِه از هزاره‌اي كه ماكيانِ خانه‌نشين!

بعضي از مردمان
مُردن را به ميدان دوست مي‌دارند
بعضي خوابِ هميشه را به خانه‌ي خويش.

همگان آزادند تا آخرين آوازِ خويش را انتخاي كنند
او كه زمستانِ برهنه را نشناسد
شكوهِ اردي بهشت را درك نخواهد كرد.

 

کـوروش خـــواهـــد آمــد و مــــــرا نــجــات خـــواهــد داد

بسياران را ديدم
بي خواب و بي خانه
بسياران را ديدم
بي جهان و بي جامه
بسياران را ديدم
بي گور و بي گذر
بسياران را ديدم
بي راه و بي پناه
بسياران را ديدم
بي گفت و بي اميد
همه سايه به سايه،هراسيدۀ هجوم و
زانو نشينِ غمِ خويش.
و مرا تحملِ اين همه ستم نبود
و مرا طاقتِ ديدنِ اين همه فلاكت نبود
پس فرمان دادم
تا نان و آبشان دهند
كار و كمالشان دهند
آرامش و آزاديشان دهند
دانايي و ثروتشان دهند
آن ها همه گريختگانِ كشورِ بد‌انديشان بودند،
و گفتم به من باز آييد كه من امانِ زندگانِ زمينم
پس فرمان دادم
سدها و سايه‌بان‌هاي بسياري بسازند
باروها،برج‌ها،دژ‌ها و ديوارهاي بسياري بسازند
همه هرچه كه هست،همه براي مردمانِ من است.
و گفتم اينجا در سرزمينِ من
حكيمان در آرامش اند
اينجا در سرزمينِ من
دانايان در آرامش اند
من شعله‌هاي بي ‌شماري برافروخته‌ام
من بردگانِ بي‌شماري را رهايي رسانده‌ام
و گفتم هر كس كه اين مردمان را ناچيز شمارد
به زنجيرش خواهم كشيد
از اين پس ديگر نه ديوي در اين ديار و
نه خشمي كه خنجرش در دست!
اين دستورِ پرودگارِ من است
تا من پرستارِ درماندگان شوم
تا من مونِس مردمان و ياورِ خستگان شوم
اميران و آيندگان بدانند
پادشاهي ثروتْ‌اندوزِ روزگار شود
هلاكتِ خويش را به خوابِ اهريمن خواهد ديد
و او هرگز بخشوده نخواهد شد.

من، من كه كوروشم مي‌گويم
هر چه از آسمانِ بلند ببارد و
هر چه بر اين زمين برويد
از آنِ مردمانِ من است.

اميران و آيندگان بدانند
رهبرِ رستگاران اوست
كه بي نياز ببايد و
بي‌نياز بگذرد
ورنه هرگز بخشوده نخواهد شد
ورنه هرگز دُرُست نخواهد شد
ورنه هرگز دوست نخواهد داشت
ورنه هرگز دوست داشته نخواهد شد

سفر

در آن شبی که برای همیشه رفتی

در آن شب پیوند

طنین خنده ی من سقف خانه را برداشت

((کدام ترس تو را این چنین عجولانه

به دام بسته ی تسلیم تن فرو غلطاند؟))

و خنده ها نه مقطع

-که آبشاری بود.

و خنده

خنده نه قهقاه گریه واری بود

که چشم های مرا در زلال اشک نشاند

و من به آن کسی کز انهدام باغ می آمد

سلام می کردم.

سلام مضطربم در هوا معلق ماند

و چشم های مرا در زلال اشک نشاند.

حمید مصدق

بدرود.....

به مناسبت پایان تابستان :

پشت خرمن های گندم

لای بازوهای بید

آفتاب زرد کم کم رو نهفت

 بر سر گیسوی گندم زارها

 بوسه ی بدرود تابستان شکفت.

 از تو بود ای چشمه ی جوشان تابستان گرم

 گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید.

از تو بود از گرمی آغوش تو

 هر گلی خندید و هر برگی دمید...

این همه شهد و شکر از سینه ی پر شور توست

در دل ذزات هستی نور توست.

 مستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست.

 راستی را بوسه ی تو بوسه ی بدرود بود؟

 بسته شد آغوش تابستان؟

 خدایا زود بود!

فریدون مشیری